محل تبلیغات شما



پررنگ ترین آوازی که از بچگیم توی ذهنمه اون آواز محلیه که میخونه:

کسی که با کسی دل داد و دل بست

به آسونی نمی تونه کشه دست

اگر آمد شدن را ره ببندند

همان راه محبت کی توان بست.

معنیشو نمیفهمیدم اون موقعا. دل دادن چی بود؟ دل بستن چی بود؟ الآن اما خوب بلدمش. الآن، وقتی نیست که بزرگ شده باشم که هنوز بچه ام، الآن فقط وقتیه که عاشق شدم و دل بستنو میفهمم. اسمشو با افتخار گذاشتم عشق، چون از اون کوچه بازاریاش نیست که با هر بحران بخوام ازش دست بکشم. چون بعد هر پستی و بلندی دوست تر دارمش، خود تر دانمش.

سر راهت نشینم گل بریزم

اگر شمشیر بباره ور نخیزم

اگر شمشیر بباره همچو بارون

جمالت را نبینم ور نخیزم.

 اینجا مینویسم که بمونه برای سالها بعد، که یادم باشه اون رو هر روز بیشتر از روز قبل و کمتر از فرداها دوست داشتمش. که من ماهی دارم که خورشید ازش شرمنده ست، که من گلی دارم که عالم پر خارمو گار کرده.

که یک شبی بود، بعد از سه چهار بحران پشت سر هم، که باز هم دوستش داشتم و بیشتر دوستش داشتم.

 

بمونه برای سالهای دور :)


نبودی یاور، نبودی امشب.

به سرم زد، حماقت کردم؛ شاید هم اختیار پاهام را نداشتم، پاهایی که بی دلیل به سمت فرعی سوم قدم برمیداشتند. همان کوچه ی تاریک و دنج، محل قرار عشاق محله!

همان جایی که من، سه سال پیشتر، بخشی از روحم را درونش جا گذاشتم.

همان جایی که دو سال پیش، میان درخت هاش ایستاده بودم و سر گوشی، سر آدم پشت خط، فریاد می زدم، زار میزدم.

همان جایی که یک سال و نیم پیش، حین متر کردن پیاده رو هاش، فکر کردم که آن بخش گمشده از روحم را پیدا کرده ام، اما نه. حقیقت این بود، که یک نفر دیگر پیداش کرده بود و به دنبال او راه افتاده بودم.

همانجایی که پنج ماه پیش، باز هم میان درخت هاش، باز هم وسط تاریکی خورنده، نشستم و داد زدم، زار زدم و باز بخشی از "من" رو باختم. "من"ی که قرار بود قوی باشد، منی که سودای کمال داشت و حالا در گذر سه سال، هزار تکه شده، فرسوده شده.

فرعی متروک و خلوت سوم.

فرعی لعنتی سوم!

 

نبودی یاور، هیچ وقت نبودی.

هیچ وقت، وقتی که باید، نبودی.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها